سفارش تبلیغ
صبا ویژن

.::شارح::.

پدر خوب و غیر عادی من!

 

فرزند تو بودن دشوار است

خردنامه همشهری، شماره 53، مرداد ماه 1389، ویژه داستان است. در قسمت روایت های مستند داستان یک زندگی نوشته شده است. بخشی از کتابی که قرار است خانم حبیبه جعفریان درباره امام موسی صدر بنویسد. پیشنهاد می کنم حتما آن را بخوانید. هر چند قلم خانم جعفریان را می شناسید اما برای تشویق به خواندن این داستان، چند خطی از آن را برایتان می نویسم:
«...یک بار که مثلا خواستم از تو ایراد بگیرم یا شاید می خواستم نشان بدهم بزرگ شده ام گفتم: «بابا! این آدمها ارزشش را ندارند. چرا ولشان نمی کنید بروید ایران؟ آنجا به شما بیشتر نیاز هست.» و یادت هست چی جوابم را دادی؟ گفتی: «خدا گفته بیا و به همین ها خدمت کن. به همین ها که قدر نمی دانند و شاید محرومیتشان باعث شده این طوری بشوند.» تو می دانستی؛ به طرز دقیق و مطمئنی می دانستی کی هستی و چه کار باید بکنی. می گفتی «تکلیف» ات این است؛ نقشی که از تو خواسته شده این است و برای آن می جنگیدی، خسته می شدی، تحقیر می شدی، فحش می شنیدی ولی ادامه می دادی و واقعا اتفاقی می افتاد. چیزی در جایی تغییر می کرد و کاری به سرانجام می رسید....»
با خواندن این قسمت از داستان یاد این نوشته افتادم، شاید شباهتی باشد.

پی نوشت:
بی صبرانه منتظر خواندن روایت خانم جعفریان از امام موسی صدر هستم.
تیتری که برای این پست انتخاب کردم، اشاره به تمام نوشته خانم جعفریان دارد.
دوستان می توانند متن کامل این نوشته را اینجا بخوانند. هر چند خواندش به صورت غیر مجازی بسیار دلنشین تر است.